با نام خدا انشای خود را شروع مـیکنم . انشا در مورد ایران من درون مورد مرگ چیز زیـادی نمـی دانم اما درون خانـه ی ما خیلی از مرگ صحبت مـیشود . انشا در مورد ایران مثلا وقتی آبگوشتمان مـی سوزد ، انشا در مورد ایران مادرم با دست مـیزند تو صورتش و داد مـیزند : انشا در مورد ایران « وای خدا مرگم بدهد ! » مادرم روزی سه ـ چهار دفعه این جمله را مـیگوید . همچنین وقتی ما را بـه خاطر کاری معطل مـیگذارد و ما کلافه مـی شویم ، از او مـیپرسیم : « بعد من چی کار کنم ؟ »  جواب مـیدهد : « برو بمـیر ! » ما دوست داریم بـه حرف مادرمان بدهیم اما مرگ کـه دست خود آدم نیست .پدر ما بنگاه معاملات ملکی دارد . او وقتی مـیخواهد قسم بخورد مـی گوید : « تو بمـیری کمتر از این صرف نمـی کند . »  او معمولا قسم های دروغش را این طوری مـی خورد اما قسم های راستش را با مرگ خودش تنظیم مـیکند . وقتی هم کـه نداند حرفی کـه مـیخواهد بزند راست هست یـا نـه ، مـیگوید : « بـه مرگ خودم نـه ، بـه مرگ بچه هام ....   . » مرگ ما به منظور پدرم نعمت هست ، چون باعث شده او زمـین هایش را بـه قیمت خوبی بفروشد . اگر یکی از دوستان ما بیـاید دم درون خانـه و سراغ ما را بگیرد ، پدرم مـیگوید : « رفته قبرستان . » 

یک بار ما بـه پدرمان انتقاد سازنده کردیم  که چرا ما را جلو دوستانمان کنف مـیکند ؟ خلاصه بـه طور عاجرانـه ای از او خواهش کردیم کـه دیگر ام قبرستان را نیـاورد .درمان هم درون رفتارش تجدید نظر کرد . از آن بـه بعدی درون خانـه مان مـی آمد و سراغ ما را مـیگرفت ، پدرمان مـی گفت : « آقا تشریف اند گل بچینند . » اگر دوستمان سریش مـیشد و مـی پرسید : « بگویید از کجا رفته اند گل بچینند کـه برویم  پیدایش کنیم  ؟ » پدرمان باز عصبانی مـی شد و مـی گفت : « از قبرستان . »

البته ما چند بار با پدرمان بحث و تبادل نظر کردیم  و به او ثابت کردیم کـه در قبرستان گل نمـی روید و از او خواستیم  لطف کند و سر دوستانمان فریـاد نکشد  .  چون زشت هست و بی ادبی مـی باشد . پدرمان هم با عصبانیت پدرانـه ای گفتند : « بی ادب آن بابای گور بـه گور شده ات هست . » بعد کـه فهمـیدند بابای ما خودشان هستند ، مجبور شدند ما را تحت تربیت فیزیکی قرار دهند .  دیگر اینکه اگر ما درون جمع خانواده ، نظر سازنده ارائه کنیم ، پدرمان با کمال مـهربانی مـیگویند : « پسرم تو فعلا خفه شو که تا ببینم بعدا چه مـیشود .....   . » درون این موقع کـه موعلم حوصله اش سر رفته ، انشای دانش آموز را قطع مـی کند و مـی گوید : « اتفاقا پدرت هم خیلی خوب مـی گوید . خفه خون بگیری با این انشایت . انشا مـیخوانی یـا آدم را مـی ترسانی ؟ مگر خانـه تان برزخ هست که درون آن این قدر صحبت از مرگ مـیشود نکند عزرا ییل توی خانـه تان لانـه کرده ؟ » دانش آموز : « آقا بـه مرگ خودمان همـین جوری بود کـه گفتیم . »




[موضوع انشا : درون مورد مرگ هرچه مـیدانید بنویسید ... انشا در مورد ایران]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 22 Sep 2018 06:25:00 +0000